رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

خدا یه گل دیگه از باغ خانواده ما داره می چینه

سلام فرشته کوچولو های من  دلم گرفته  دارم دق می کنم  یعنی خدا هیچ عزیزی رو از خانواده اش نگیره  عزیز بابا رضا چند وقته که دیگه حالش خیلی بده و تو بیمارستان بستریه این چند سال اخیر داستان زندگیش همش همین بود ، هی می رفت بیمارستان و به امیدخدا بهتر می شد و می یومد خونه . ولی این بار اوضاع فرق داشت هر روز فقط از خاله ها و دایی پیام می گیریم که حالش بدتر شده و امروز فلان عضو از کار افتاده و این جوری حالش بدتره. و دیشب که وقتی رسیدیم خونه مامان فریده ، مامان گفت که دکترا دیگه جوابش کردن و قراره دستگاه ها رو قطع کنن ، چون معتقد هستن فقط با دستگاه زنده اس. حالم خراب شد تمام صحنه های رفتن مامانی خودم یادم اوم...
27 مرداد 1398

اولین چادر سفید دخترم

سلام عزیزای دلم  تو آخر مرداد قراره که بریم مشهد و دلم می خواست که برای دختر طلام یه چادر سفید بگیرم. که این بار که می تونه راه بره با چادر سفید به سر خودش بره  که این و چند وقت پیش خونه مامان جون اینا مطرح کردم و گفتم مامان پارچه می گیرم براش بدوز ولی این چند وقت ان قدر درگیر بودم که وقت نکردم پارچه بگیرم یه بار هم رفتم از طرحاش خوشم نیومد.  تا اینکه دیشب برای جشن تولد رادوین که مامان جون اینا اومده بودن مامانی یک هدیه هم به شما داد و چه قدر خنده تو زیبا بود که وقتی کادو رو باز کردم یه چادر گل صورتی بود و اونو انداختم سرت و چه قدر ناز شدی. و من هم چه خوشحال که دخترم چادر دار شد. ان شاا.. یه عالمه سفر های زیا...
22 مرداد 1398

تولد 6 سالگی پسرم با تم سگ های نگهبان

سلام عزیز دلم  فرشته ناز خونه من  خیلی خوشحالم که تونستیم تولد 6 سالگیت رو هم به خوبی برات جشن بگیریم و شب شادی برات رقم خورد. و فدای تو بشم که این بار به خاطر اینکه مامان حسابی دست تنها بود خودت به دادم رسیدی و کمکم کردی . البته بابا با تمام مشغله ای که تو روز عید قربان داشت میومد و سر می زد و تلفنی چیز هایی که کم داشتیم برامون تهیه می کرد و می آورد. تم تولدت به انتخاب خودت سگ های نگهبان شد و من هم همه چیز و خرید ها رو بر اساس اون برات تهیه کردم و به سفارش خودتون هم مامان براتون کیک درست کرد.  و چه قدر ذوق داشتی برای این روز که آخ جون امروز تولدمه و قر دادنت برام از همه چی بهتر بود و این که می گفتی آخ جون ...
22 مرداد 1398

ثبت نام کتاب کلاس اول و حس یه مادر

سلام همه عمر مامان نمی دونم این حال و هوای منو همه مامانها دارن یا من فقط این جوری هستم . چند وقته پیگیر ثبت نام کتاب درسیت هستم و سایت بهمون اجازه نمی ده که هنوز فعال نشدید رو تقویمم نوشتم که دو شنبه زنگ بزنم به مدرسه چون گفته بودن از 1 مرداد میشه ثبت نام کرد.  خلاصه دو شنبه قل از این که زنگ بزنم گفتم بذار یه بار دیگه امتحان کنم  که چه جالب سایت باز شد  که وای نمی دونی چه غنجی دلم رفت که بالای سایت نوشته بود  دانش آموز رادوین جوشقانی  ای واییییییییی خدا پسرم چه زود بزرگ شد همین دیروز بود انگار نگران این بودم که می خوام برگردم سرکار و بچه 6 ماهه رو باید بزارم برم و حالا تو هفته دیگه باید جشن پایا...
14 مرداد 1398

6 سال حس مادرانه

سلام  یه روز اومدم اینجا نوشتم خدا خبر اومدن یه فرشته کوچولو به خونمون رو بهم داد. نوشتم آهوی دوان تو بیشه زار حالا داره با وقار راه میره که باری به همراه داره و باید مراقبش باشه  از اولین تکون هات تو دلم و از روز شماری که درست کرده بودم تا بگم دیگه صبرم برای دیدنت تموم شده  از حس اتاقی که برات چیده بودم و هر روز قبل رفتن به سرکار در کمد هاتو باز می کردم و بو می کردم چون که حس اومدنت رو برام قوی تر می کرد. و روز موعود که خدا اولین فرشته کوچولوی منو بهم داد و چه قدر شیرین بود لحظه مادر شدن  انکه چیزی از خودم در آغوشم بود ، موجودی که تمام دارایی من بود همه جون من بود و من براش تمام دنیای جدیدش بودم و ترس ه...
14 مرداد 1398

فکری برای تولد پسرم

خوب باز مرداد شد و من مشغول به فکر که برای تولد پسرم چه کنم  تا امروز یه عالمه گزینه برای خرید کادو خودت بهمون دادی و خودم هم هزار تا ایده دارم مثل همیشه (البته اگه ...) و از همه بهتر اینکه امسال روز تولدت عید قربانه    چه سالی بشه امسال نانا تولدش عید فطر بود و تولد شما هم عید قربان. امیدوارم بتونیم مثل هر سال خوشحالت کنیم. عزیزای دلم تنتون سلامت باشه چون الان که اینو می نوسیم هر دوی شما تب دارید و داغید دوستون دارم
7 مرداد 1398

اولین حضور پسرم در یک کلاس ورزشی

سلام  و صد سلام  و اینکه من بالاخره موفق شدم و گل پسرم و تو یک کلاس ورزشی ثبت نام کردم. کلاس ژیمناستیک تو فرهنگسرای عطار. کلاست دو روز در هفته هست و خوبیش اینکه با پرهام با هم میرید و حسابی بهتون خوش می گذره . پسرم دلم می خواد تن و فکرت همیشه سلامت باشه    البته این رو هم بگم با تغییر ساعت کلاس با چیزی که ثبت نام کرده بودیم، یکم برنامه های من بهم ریخت و بعد از سرکار و کلاس تو تا برسم بخونه  و شروع به کارهای خونه کنم دیگه هیچ جونی برام نمی مونه . فدات شم دوست دارم  به خاطر تو همه چی و تحمل می کنم. دوست دارم. این بخش به خاطر مقایسه در آینده هزینه کلاس ژیمناستیک 12 جلسه یک ساعته 60 ...
6 مرداد 1398
1